ادبیات ما مثل قوانین و سبک زندگیمان، به عمد یا ناخواسته و از روی غفلت، ابزاری برای اعمال فشار بر زنان بوده تا آنها را چه آرام و چه در کمال خشونت، به پستوها براند. حتی در زمان حال هنوز سنت پردهنشینی زنان برای خیلیها نمادی از اصول آرمانی است. حضور زنان موفق در اجتماع شاهدی برای نفی این ادعا یا فرود فشار زنستیزی در جامعه نیست. موفقیت زنان در عرصههای مختلف در جامعه واکنشی به ممنوعیتهای همه جانبه برای زنان است و نه نشان از به رسمیت شناخته شدن حقوق آنان، که به قول فرخی یزدی "خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد".
صحبت کنونی ما در ضمینه ادبیات است. ادبیاتی که چنان دچار مردزدگی مزمن شده که حتی از زنانه نوشتن برچسبی میسازد تا نکتهای منفی برای نفی نوشتههای فروغ و گم یا کمرنگ شدن اشعار بزرگانی چون مهستی گنجوی، رابعه و ملک خاتون و هزاران هزار زن دیروز و امروز داشته باشد. انتخاب کلمه مردزدگی برای توضیح این فروبستگی فکری به معنی نفی نقش مردان در حرکت به سمت بهسازی جامعه نیست که فراوانند مردان آزاده که همگام با زنان برای رشد بینش گروهی جامعه کوشیدهاند. همانطور که شوربختابه کم نیستند زنانی که تیشه به ریشه نهال مرمت اندیشه بیمار میزنند. برای اصلاح و درصدد جبران برآمدن! بخشی از آنچه بر زن روا داشتهایم مسیری بس طولانی در پیش داریم. متن پیش رو، بازخوانی داستان شیرین و خسرو، گامی به غایت کوتاه در این راستاست. باشد تا بهانهای شود برای تفکر.
جمعی از بزرگان، در تعبیر خود از داستان شیرین و خسرو، شیرین را زنی معرفی میکنند که تسلیم خواست خسرو نشده و تا تعهد ازدواج از او نگرفته با او همبستر نشده. به همین هم البته بسنده نمیکنند و در فضیلت زن ایرانی! بااستناد به همین تعبیر مغرضانه نسبت به زن، داد سخن میدهند. حال بیایید شیرین شاهنامه فردوسی را بهتر بشناسیم. البته این متن تفسیر شخصی من است و دیگری مسلما برداشتی متفاوت خواهد داشت. اینجا فقط سعی بر آن است که با زدودن زنگار مردزدگی، داستان شیرین و خسرو را از دیدی متفاوت ببینیم. درست و اشتباه را نمایان کردن معیار کار نیست، تمرینی است برای دیدن فرای آنچه بما القا شده.
طبق داستان شاهنامه، شیرین در جایی وارد ماجرای داستان میشود که خسرو در جشنی از گردیه میخواهد تا چگونگی جنگش با تبرگ را بازگو نماید: "که برگویی آن جنگ خاقانیان". به این داستان به عنوان شاهدی برای حضور شیرین در کنار خسرو، قبل از زمانی که توسط تعابیر مردزده پیشنهاد میشود، میپردازم.
البته اجازه بدهید تا ابتدا پرانتزی باز کنم و احوال گردیه را به طور مختصر شرح دهم. گردیه خواهر بهرام چوبین است که گرچه با عقاید برادرش مبنی بر نابودی پادشاه موافق نبوده، مشاور و همراه او در جنگ بوده. بهرام چوبین در ابتدا در سپاه هرمزد و تحت حمایت او رشادتهای فراوانی از خود نشان داده ولی بعدا خلع درجه شده و مورد تحقیر قرار گرفته. همین امر باعث شده تا بهرام قیام کند. بهرام چوبین با پیروزی بر سپاه ایران مدتی نیز بر تخت پادشاهی ایران نشسته. اما نهایتا از ایران رانده میشود و زمانی که با سپاه خود در خارج از مرزهای ایران است کشته میشود. بهرام درحالت احتضار از خواهرش، گردیه، میخواهد تا سپاه را به ایران بازگرداند و برای سپاهیانش از خسرو که آن زمان پادشاه ایران شده اماننامه بگیرد. یلانسینه پهلوان سپاه بهرام است که بهرام همچنین به او سفارش میکند تا به اندرزهای گردیه گوش سپارد.
همیرفت خون از تن خسته مرد لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش همه موی برکند پاک از سرش
+++
یلان سینه راگفت یکسر سپاه سپردم تو را بخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهر پاکتن زگیتی بس او مرتو را رای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر که رفتیم وگشتیم از گاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما را ز شاه جز او را مخوانید خورشید و ماه
با کشته شدن بهرام، خاقان پیامی برای گردیه میفرستد که اکنون با مرگ برادرت برای حمایتت با تو ازدواج خواهم کرد تا در سایه من در امان باشی. گردیه پاسخ میدهد که برای من چیزی از این بهتر نیست ولی ما هنوز عزادار هستیم. روی برگشت به ایران را ندارم و فرمان خاقان را به جان اطاعت میکنم. فقط اجازه بدهید تا این دورهی عزا تمام بشود و بعد من به عقد شما در خواهم آمد.
کنون دوده را سر به سر شیونست نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست زن پاک را به ز تو شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بیشرم خواند مرا چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید بگویندگان تا چه آید پدید
گردیه پاسخش را نزد خاقان میفرستد ولی خود و سپاه، بدون فوت وقت، از جانب دیگر فرار میکنند.
گزین کرد زان اشتران سه هزار بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان2 ابا جوشن3 و تیغ و ترگ گوان
همی راند چون باد لشکر به راه به رخشنده روز و شبان سیاه
خاقان تا خبر فرار گردیه و سپاهش را میشنود، سپاهی به فرماندهی تبرگ را برای تعقیب گردیه میفرستد. فرمانده سپاه خاقان که به سپاه گردیه میرسد پیام خاقان را به او میدهد که یا با من میایی یا به بندت میکشم و به نزد خاقان میبرم. گردیه میگوید که تو رشادتهای بهرام را دیدهای بدان که من نیز از همان پدر و مادر هستم و مانند او جنگجو. با گفتن این حرف اسب میتازاند و شروع به جنگ میکند. همزمان هم یلانسینه و سپاه ایران به لشگر خاقان حملهور میشوند و سپاه تبرگ را تار و مار میکند.
سپهدار چین کان سخنها شنید شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد به راه
+++
به روز چهارم بریشان رسید زن شیردل چون سپه را بدید
زیشان به دل بر نکرد ایچ یاد زلشکر سوی ساربان شد چوباد
سلیح برادر به پوشید زن نشست از بر باره گامزن1
دو لشکر برابر کشیدند صف همه جانها برنهاده به کف
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ
بدو گردیه گفت اینک منم که بر شیر درنده اسپ افگنم
چو بشنید آواز او را تبرگ بران اسپ جنگی چو شیر سترگ
شگفت آمدش گفت خاقان چین تو را کرد زین پادشاهی گزین
بدو گردیه گفت کز رزمگاه به یکسو شویم از میان سپاه
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم تو را اندرین رای فرخ نهم
چو تنها بدیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی
بدو گفت بهرام را دیدهای سواری و رزمش پسندیدهای
مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد به سر
کنون من تو را آزمایش کنم یکی سوی رزمت نمایش کنم
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ پس او همیتاخت ایزد گشسپ
یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست خفتان و پیوند اوی
یلان سینه با آن گزیده سپاه برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه
همه لشکر چین بهم بر شکست بس کشت و افگند و چندی بخست
دو فرسنگ لشکر همیشد ز پس بر اسپان نماندند بسیار کس
سراسر همه دشت شد رود خون یکی بیسر و دیگری سرنگون
گردیه سپس لشکر را به آموی میبرد و پیامهای متعددی به خسرو، پادشاه ایران میفرستد تا برای سپاه اماننامه بگیرد. خسرو تا مدتها به درخواست گردیه پاسخ نمیدهد. اما مدتی بعد سپاه گردیه و گستهم (دایی خسرو و کسی که خسرو به خاطر قتل پدرش، هرمزد، در صدد کشتن اوست) برای دفاع از خود بهم میپیوندند.گردیه و گستهم نیز با هم ازدواج میکنند. خسرو که به دنبال کشتن گستهم است به پیشنهاد دستیار خود گردوی، برادر گردیه، این مهم را به گردیه میسپارد و از او میخواهد تا گستهم را بکشد. گردیه هم قبول میکند.
چو شب تیره شد روشنایی بکشت لب شوی بگرفت ناگه بمشت
از ان مردمان نیز یار آمدند به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد شب و روز روشن به خسرو سپرد
با کشته شدن گستهم، گردیه و سپاه به سمت ایران به راه میفتند. خسرو وقتی گردیه را میبیند از زیبایی و شجاعت او خیره میماند و او را به عنوان یکی از زنانش به مشکوی خود میفرستد. گردیه مسئول دوازده هزار نفر از خدمه و زنان درباری میشود و نهایتا زادگاه خود ری را که دچار غضب شاه شده را نیز از خرابی نجات میدهد.
نگه کرد خسرو بران زاد سرو برخ چون بهار و برفتن تذرو4
به رخساره روز و به گیسو چو شب همی در بارد تو گویی ز لب
ورا در شبستان فرستاد شاه زهر کس فزون شد ورا پایگاه
با پایان داستان گردیه، به ماجرایی که در ابتدا مطرح شد برمیگردیم. گفتیم که خسرو از گردیه خواست تا ماجراهای جنگش با تبرگ را شرح بدهد. گردیه از خسرو سلاح و زره میخواهد تا شگردهایی را که در جنگ به کار برده در واقع به نمایش بگذارد.
بدو گفت شاها انوشه5 بدی روان را به دیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان6 جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ7
پرستندهای را بفرمود شاه که در باغ گلشن بیارای گاه
+++
برفتند بیدار دل بندگان ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون خرامان به بالای سیمین ستون
بشد گردیه تا به نزدیک شاه زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست کمر بر میان بست و نیزه بدست
+++
بن نیزه را بر زمین برنهاد ز بالا بزین اندرآمد چوباد
به باغ اندر آورد گاهی گرفت چپ وراست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی وز ابر سیه نعره برداشتی
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ بدین گونه بودم چوغرنده گرگ8
شیرین به خسرو هشدار میدهد که آگاه باش تو اینجا بیزره نشستهای ولی به گردیه زره و سلاح دادی. ممکن است او بخواهد به تو حمله کند. خسرو ولی به شیرین اطمینان میدهد که ناراحت نباش، وفاداری گردیه بر من اثبات شده. شاید بشود هشدار شیرین را به نوعی حسادت هم تعبیر کرد. شیرین ممکن است از اینکه گردیه مورد توجه خسرو قرار گرفته احساس ناراحتی هم بکند.
چنین گفت شیرین که ای شهریار بدشمن دهی آلت کار زار
تو با جامه پاک بر تخت زر ورا هر زمان برتو باشد گذر
بخنده به شیرین چنین گفت شاه کزین زن جز از دوستداری مخواه
شیرین اگرچه به عنوان پرچمدار زیبارویان خسرو در این جشن حاضر است ولی جای خود را محکم نمیبیند. از اینزو مدتی بعد زمانی که خسرو برای شکار میرود، شیرین خود را میاراید و بر بام میرود. شیرین از عشق بین خود و خسرو میگوید و میپرسد که آن عشق و پیوند ما چه شد و عملا خسرو را برای کمتوجهی نکوهش میکند. خسرو که با این یاداوری منقلب شده، به سربازان دستور میدهد که شیرین را تا مشکوی او اسکورت کنند ولی خود به رفتن به شکار ادامه میدهد! در بازگشت با شیرین پیمان زناشویی میبندد و بدین ترتیب شیرین یکی از زنان خسرو میشود.
چنان بد که یک روز پرویز شاه همی آرزو کرد نخچیرگاه
+++ چو بشنید شیرین که آمد سپاه به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام به روز جوانی نبد شادکام
همیبود تاخسرو آنجا رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن همیگفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی زبان تیز بگشاد بر پهلوی
که تهما هژبرا سپهبد تنا خجسته کیا گرد9 شیراوژنا10
کجا آن همه مهر و خونین سرشک که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوند ما کجا آن همه عهد و سوگند ما
همیگفت وز دیده خوناب زرد همیریخت برجامهٔ لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام11 ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی12 زرین برند سوی خانهٔ گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار ابا باده و رود13 و با میگسار
+++ چنان خسروی برز و شاخ بلند زدشت اندر آمد به کاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان
مرین خوب رخ را به خسرو دهید جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
پیوند شیرین و خسرو پایان داستان نیست. حضور شیرین در مشکوی شاه به بزرگان ایران گران میاید. آنها میبینند شیرین که قبلا با خسرو بوده دوباره مورد توجه خسرو قرار گرفته، " کهن بود کار جهان نوشدست". به عنوان اعتراض چند روز همگی خسرو را تحریم میکنند و به دیدار او نمیروند. وقتی خسرو از آنها دلیل دوریشان را سوال میکند، به او میگویند که تو با شیرین ازدواج و در واقع نژاد پادشاهی را آلوده کردی. آنها شیرین را همپای خسرو نمیدانند. خسرو در پاسخ درنگ میکند و هیچ نمیگوید. قرار میگذارند تا روز بعد برای دریافت پاسخ برگردند.
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند بر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان پراندیشه گشتم ز تیمارتان14
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس زگفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست به خسرو چنین گفت کای راد و راست
به روز جوانی شدی شهریار بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بیهنر چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز شهنشاه پاسخ نداد ایچباز
چنین گفت موبد که فردا پگاه بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر15 برخاستند همه بندگی را بیاراستند
روز بعد بزرگان به دیدار خسرو میروند. به دستور خسرو تشتی پر خون میاورند و دور میگردانند. همه از دیدن آن تشت چندشآور روی برمیگردانند. سپس تشت را از خون خالی میکنند و آنرا با آب و گِل میشویند. تشت را مجدد به مجلس میبرند. خسرو میگوید که این تشت همان تشت قبلی است ولی اینبار به می و مشک و گلاب شسته شده. شیرین همان تشت است که در نتیجه همنشینی با من تطهیر شده و اکنون لایق بودن با من است. تشبیهی عجیب و ناجوانمردانه ولی میتوانیم نتیجه بگیریم که مقاومت زیادی بر علیه حضور شیرین کنار خسرو به عنوان همسر او بوده و شاید همین مناسبات مانع ازدواج آن دو بوده نه اینکه شیرین از خسرو دوری میکرده. حداقل بر طبق اشعار شاهنامه میشود چنین استدلال کرد.
همه موبدان برگرفتند راه خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همیکرد هر کس به خسرو نگاه همه انجمن خیره از بیم شاه
ز خون تشت پر مایه کردند پاک ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما برین گونه پربو شد از بوی ما
خسرو اشاره میکند که بدنامی شیرین از بهر بودن با من بوده، "ز من گشت بدنام شیرین نخست". پس آیا نمیتوان تصور کرد که بر طبق اشعار شاهنامه این که شیرین از بودن با خسرو دوری میجسته تعبیری نادرست است؟
ز من گشت بدنام شیرین نخست زپرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین که بیتاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی مگر بر زمین سایهٔ ایزدی
اگرچه شیرین توسط بزرگان پذیرفته میشود هنوز به جایگاهی که میخواسته و مورد نظرش بوده نرسیده. مریم، دختر قیصر، بانوی اول و همسر نژاده پادشاه است. این باعث ناراحتی شیرین است. صرفا حضور در مشکوی شاه ، شیرین را راضی نگه نمیدارد. او دنبال بانوی اول شدن است. شیرین اقتدار و سیاست خاص خود را دارد و هدفش مشخص است. به گفتهی فردوسی، شیرین زنی چاره جو است و همواره دنبال راهی است که به هدف نهاییش برسد حتی اگر این هدف با زهر دادن و کشتن مریم همراه باشد! مجدد تاکید میکنم که به قضاوت درست یا اشتباه کارها ننشستهایم. بلکه میخواهیم شیرین شاهنامه را از میان ابیات و بدور از تفسیرهای مردزده بشناسیم.
همه روز با دخت قیصر بدی همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد شبستان زرین به شیرین سپرد
داستان شیرین و خسرو به روایت فردوسی همچنان ادامه دارد و در ادامه به دنباله داستان خواهیم پرداخت. فعلا مکثی میکنیم تا روی آنچه خواندیم تفکری داشته باشیم. داستان آنگونه که بزرگان، که تصادفا همگی هم مرد هستند! اصرار به تفسیر آن دارند پیش نمیرود. زن مطیع و فرمانبردار مرد نیست و ترسی از جنگ برای رسیدن به اهدافش ندارد. مرد هم آن موجود شروری که دائما دنبال فریب زن است، نیست. اما متفکرانمان اینگونه داستان را نشانمان میدهند که چون شیرین عشق خسرو را میخواست بر بالای بام رفت و گفت تو را به خانه نمیپذیرم مگر اینکه با من ازدواج کنی و اینگونه پاکدامنی خود را نشان داد. مجدد تاکید میکنم به قضاوت رفتاری ننشستهایم. اما برخی مفسرین غافلند از اینکه عشق اگر عشق باشد برای دوامش نیاز به هیچ قرارداد، تعهد یا اجبار نیست. لازم به توجه است که آنچه که ما در دنیای امروز پایبندش هستیم، احتمالا در هزاران سال پیش اصلا مطرح نبوده. جالب اینجاست که تحلیلگر امروز حتی با همین دید بسته، که در تعبیر داستان شیرین و خسرو به نمایش میکشد، وقتی به شجاعت تهمینه در بیان احساساتش و پایبندی برای دستیابی به خواستههایش میرسد، جز ستایش او قادر به کار دیگری نیست. تهمینه هم خواسته خود را دنبال میکند "خرد را ز بهر هوا کشتهام"، حتی به قیمت خطر جنگ. نیمه شب بر بالین رستم حاضر شده و بیان میکند که میخواهد از او (رستم) صاحب فرزندی شود.
تراام کنون گر بخواهی مرا ننبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشتهام خرد را ز بهر هوا کشتهام
ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
برگردیم به داستان شیرین و خسرو. پسر خسرو، شیرویه در جریان کودتایی بر مسند قدرت مینشیند و خسرو به حصر خانگی دچار میشود. شیرین در این میان همراه خسرو و در حصر خانگی با او میماند و از او نگهداری میکند. خسرو هم فقط به غذایی که شیرین به او میداده لب میزده.
برنده همیبرد و خسرو نخورد زچیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
همه خوردش از دست شیرین بدی به شیرین بخوردنش غمگین بدی
پس از مدتی خسرو را در همان حصر خانگی میکشند ولی داستان شیرین و خسرو، چون هنوز شیرین زنده است و هدفی را دنبال میکند، ادامه دارد. این خود دلیل نامیدن داستان شیرین و خسرو است چرا که با مرگ خسرو همچنان داستان ادامه مییابد. باری شیرویه به شیرین پیام میدهد و به او تهمت جادوگری میزند و او را برای بازجویی به نزد خود میخواند.
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین که شد کشته آن شاه با آفرین
به شیرین فرستاد شیروی کس که ای نره جادوی بیدسترس
همه جادویی دانی و بدخویی به ایران گنکارتر کس تویی
به تُنبل16 همیداشتی شاه را به چاره فرود آوری ماه را
بترس ای گنهکار و نزد من آی به ایوان چنین شاد و ایمن مپای
برآشفت شیرین ز پیغام او وزان پرگنه زشت دشنام او
چنین گفت کنکس که خون پدر بریزد مباداش بالا وبر
نبینم من آن بدکنش راز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور
دبیری بیاورد انده بری همان ساخته پهلوی دفتری
بدان مرد داننده اندرز کرد همه خواسته پیش او ارز کرد
همیداشت لختی به صندوق زهر که زهرش نبایست جستن به شهر
همیداشت آن زهر با خویشتن همیدوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ به شیروی باز که ای تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتی تو برگست و باد دل و جان آن بدکنش پست باد
کجا در جهان جادویی جز بنام شنو دست و بو دست زان شادکام
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود که رای وی از جادوی تازه بود
که جادو بدی کس به مشکوی شاه به دیده به دیدی همان روی شاه
مرا از پی فرخی داشتی که شبگیر چون چشم بگماشتی
ز مشکوی زرین مرا خواستی به دیدار من جان بیاراستی
ز گفتار چونین سخن شرم دار چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن به پیش کس اندر مگو این سخن
ببردند پاسخ به نزدیک شاه بر آشفت شیروی زان بیگناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در زمانه سخن خواره نیست
شیرین ابتدا سعی میکند از دیدار شیرویه شانه خالی کند، وقتی میبیند که ناچار به پیروی است به شیرویه میگوید که فقط در حضور دیگران با تو دیدار خواهم کرد. شیرویه که میبیند شیرین کوتاه نمیاید، پنجاه نفر را جمع میکند و به شیرین میگوید که دیگر جای گفتگو نیست برخیز و بیا.
چو بشنید شیرین پر از درد شد بپیچید و رنگ رخش زرد شد
چنین داد پاسخ که نزد تو من نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد بیاورد داننده و سالخورد
وزان پس بشیرین فرستاد کس که برخیز و پیش آی و گفتار بس
شیرین لباس سیاه عزا را بر تن میکند و به دیدار شیرویه میرود. شیرویه میگوید که دو ماه از سوک خسرو گذشته. زمان آن است که ما با هم ازدواج کنیم و بدان که من بهتر از پدرم از تو مراقبت خواهم کرد.
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه بپوشید و آمد به نزدیک شاه
بشد تیز تا گلشن شادگان که با جای گوینده آزادگان
نشست از پس پردهای پادشا چناچون بود مردم پارسا
به نزدیک او کس فرستاد شاه که از سوک خسرو برآمد دو ماه
کنون جفت من باش تا برخوری بدان تا سوی کهتری ننگری
بدارم تو را هم بسان پدر وزان نیز نامیتر و خوبتر
شیرین میگوید که اول داد مرا بده و بعد حتی جانم در اختیار توست. شیرویه هم قبول میکند.
بدو گفت شیرین که دادم نخست بده وانگهی جان من پیش تست
وزان پس نیاسایم از پاسخت زفرمان و رای و دل فرخت
بدان گشت شیروی همداستان که برگوید آن خوب رخ داستان
شیرین در حضور بزرگان ابتدا پاسخ اتهامات شیرویه را میدهد. وی میگوید تو بمن تهمت زدی که من زنی ناپاک هستم و از بزرگانی که در آن جلسه بودند میپرسد چه نشانی از بدی یا نابخردی من دیدهاید. این همه سال همیشه پشت و پناه دلیران بودم. همه هم گواهی میدهند که شیرین انسانی پاک است.
زن مهتر از پرده آواز داد که ای شاه پیروز بادی و شاد
تو گفتی که من بد تن و جادوام زپا کی و از راستی یک سوام
بدو گفت که شیرویه بود این چنین ز تیزی جوانان نگیرند کین
چنین گفت شیرین به آزادگان که بودند در گلشن شادگان
چه دیدید ازمن شما از بدی ز تاری و کژی و نابخردی
بسی سال بانوی ایران بدم بهر کار پشت دلیران بدم
نجستم همیشه جز از راستی ز من دور بد کژی وکاستی
بسی کس به گفتار من شهر یافت ز هر گونهای از جهان بهر یافت
به ایران که دید از بنه سایهام وگر سایهٔ تاج و پیرایهام
بگوید هر آنکس که دید و شنید همه کار ازین پاسخ آمد پدید
بزرگان که بودند در پیش شاه ز شیرین به خوبی نمودند راه
که چون او زنی نیست اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
سپس شیرین میگوید که سه چیز سزاوار زن پادشاه است. اول اینکه مال و منال داشته باشد و برای جانشینی پادشاه پسر بدنیا بیاورد. همچنین زیبا و با برو بالا باشد و از چشم دیگران دور باشد. آن موقع که من با خسرو همنشین بودم او هیچ نداشت. بعد از آشنایی با من به مال و منال رسید. ("بدان گه که من جفت خسرو بدم/// به پیوستگی در جهان نو بدم" شاهدی دیگری است بر این ادعا که شیرین مدتها قبل از پادشاهی خسرو با او بوده و آنچنان که میگویند، خسرو را مجاب به بستن پیمان زناشویی نکرده). شیرین ادامه میدهدکه از نسل پادشاه چهار پسر به دنیا اوردهام. بعد از آن چهرهاش را به جمع مینمایاند و میگوید تابحال کسی چهره و موی مرا ندیده. اکنون شما شاهد زیبایی چهرهام هستید که اگر جادویی در کار بوده، جادو زیبایی من است. اگر راست نیست، بگویید.
چنین گفت شیرین که ای مهتران جهان گشته و کار دیده سران
بسه چیز باشد زنان رابهی که باشند زیبای گاه مهی
یکی آنک باشرم و باخواستست17 که جفتش بدو خانه آراستست
دگرآنک فرخ پسر زاید او ز شوی خجسته بیفزاید او
سه دیگر که بالا و رویش بود به پوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو بدم به پیوستگی در جهان نو بدم
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستن نبود اندرین مرز و بوم
از آن پس بران کامگاری رسید که کس در جهان آن ندید و شنید
وزو نیز فرزند بودم چهار بدیشان چنان شاد بد شهریار
چو نستود و چون شهریار و فرود چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز جم و فریدون چو ایشان نزاد زبانم مباد ار بپیچم ز داد
بگفت این و بگشاد چادر ز روی همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان که آن را ندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادویی نه از تُنبل و مکر وز بدخویی
همه از دیدار روی شیرین ماتشان میبرد و از زیبایی او خیره میشوند. شیرویه هم بیش از بیش مشتاق رسیدین به شیرین میشود. شیرین ادامه میدهد که من برای گردن نهادن به خواسته تو (شیرویه) سه شرط دارم. شیرویه قبول میکند که شرایط شیرین را بپذیرد. شیرین اولین خواسته خود را برگردانده شدن اموالش که مصادره شده بود اعلام میکند و دوم اینکه شیرویه گواهی بدهد که هرگز درصدد ضبط اموال شیرین برنیاید.
ز دیدار پیران فرو ماندند خیو18 زیر لبها برافشاندند
چو شیروی رخسار شیرین بدید روان نهانش ز تن برپرید
ورا گفت جز تو نباید کسم چو تو جفت یابم به ایران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز که از شاه ایران نیم بینیاز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی که بر تو بماناد شاهنشهی
بدو گفت شیروی جانم توراست دگر آرزو هرچ خواهی رواست
بدو گفت شیرین که هر خواسته که بودم بدین کشور آراسته
ازین پس یکایک سپاری به من همه پیش این نامور انجمن
بدین نامه اندر نهی خط خویش که بیزارم از چیز او کم و بیش
شیرویه اموال شیرین را به او برمیگرداند و تعهد میدهد که دوباره درصدد تصاحب اموال او برنیاید. شیرین به خانهاش برمیگردد و بردگانش را آزاد میکند و به آنها سهمی از داراییاش را میدهد. بقیه اموال را نیز بین نیازمندان، بخصوص اقوامی که محتاج بودند، تقسیم و برای آبادی آتشکده و ترمیم رباط، آرامگاه و منازل مخروب وقف میکند.
بکرد آنچ فرمود شیروی زود زن از آرزوها چو پاسخ شنود
به راه آمد از گلشن شادگان ز پیش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش به درویش داد بدان کو ورا خویش بد بیش داد
ببخشید چندی به آتشکده چه برجای و روز و جشن سده
دگر بر کنامی که ویران شدست رباطی19 که آرام شیران بدست
به مزد جهاندار خسرو بداد به نیکی روان ورا کرد شاد
شیرین سپس به باغش میرود و به اطرافیانش وصیت میکند که دیگر مرا نخواهیم دید و آنها را به راستی میخواند. در ضمن صحبتهایش میگوید که وقتی من به مشکوی خسرو رفتم زندگی جدیدی را آغاز کردم. گناهی از من سر زده (کشتن مریم) که مجبور به انجام آن شدم ولی نباید از آن سخن برود،" نباید سخن هیچ گفتن بروی///چه روی آید اندر زنی چاره جوی".
بیامد بدان باغ و بگشاد روی نشست از بر خاک بیرنگ و بوی
همه بندگان را بر خویش خواند مران هر یکی رابه خوبی نشاند
چنین گفت زان پس به بانگ بلند که هرکس که هست از شما ارجمند
همه گوش دارید گفتار من نبیند کسی نیز دیدار من
مگویید یک سر جز از راستی نیاید ز دانندگان کاستی
که زان پس که من نزد خسرو شدم به مشکوی زرین او نوشدم
سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی چه روی آید اندر زنی چاره جوی
سپس شیرین به شیرویه پیامی میدهد که آرزوی سومم این است که به دخمه خسرو روم تا با او وداع کنم. شیرویه هم قبول میکند. شیرین وارد دخمه خسرو میشود. با خسرو به زاری صحبت میکند و بعد زهر میخورد و از دنیا میرود.
فرستاد شیرین به شیروی کس که اکنون یکی آرزو ماند و بس
گشایم در دخمهٔ شاه باز به دیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست بدیدار آن مهتر او پادشاست
نگهبان در دخمه20 را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد گذشته سخنها برو کرد یاد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی به تن بریکی جامه کافور بوی
به دیوار پشتش نهاد و بمرد بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
شیرویه که خبر خودکشی شیرین را میشنود با زاری و غم دستور میدهد تا دخمهای هم برای شیرین بپا کنند. مدتی بعد شیرویه را هم زهر میدهند و او هم از دنیا میرود. شیرین به مریم سم میدهد و بعد مجبور میشود از همان سم خودش هم بخورد. شیرویه در قتل پدر دست دارد و عملا شیرین را هم وادار به خوردن زهر میکند. دیگری نیز به شیرویه زهر میدهد. همه اینها مصداق "از هر دست بدهی از همان دست هم میگیری" است.
چو بشنید شیروی بیمار گشت ز دیدار او پر ز تیمار گشت
بفرمود تا دخمه دیگر کنند ز مشک وز کافورش افسر کنند
در دخمهٔ شاه کرد استوار برین بر نیامد بسی روزگار
که شیروی را زهر دادند نیز جهان را ز شاهان پرآمد قفیز21
به شومی بزاد و به شومی بمرد همان تخت شاهی پسر را سپرد
به پایان داستان رسیدیم و همهگونه نشانه دیدیم جز آنچه با هزار بوق و کرنا به گوشمان کردهاند. پس حداقل آنگونه که در شاهنامه آمده، اینکه شیرین با خسرو نبوده تا پیوند ازدواج بسته شده درست نیست. برای درک بهتر این داستان، ابیات شاهنامه را تا آنجا که مربوط دیدم به متن اضافه کردهام چون مهم است که این داستان در شاهنامه توسط تکتک ما خوانده شود. امیدوارم در فرصتی به زودی بتوانیم به مقایسه شیرین فردوسی و شیرین نظامی بپردازم.
معانی کلمات
1. باره گامزن = اسب تیزرو
2. برگستوان = زره و پوشش جنگی اسب
3. جوشن = زره، لباس ویژه جنگ
4. تذرو = مرغی رنگین، قرقاول
5. انوشه = جاوید
6. خفتان = درع، زره
7. تیر خدنگ = تیری که از چوب خدنگ میسازند و خدنگ درختى است بسيار سخت و صاف
8. گرگ یا کرگ = مخفف کرگدن
9. گرد = پهوان
10. شیراوژن = کسی که با شیر مبارزه میکند و شیر را شکست میدهد
11. ستام = رکاب
12. مشکوی = خانه پادشاه
13. رود = نغمه و سرود
14. تیمار = پرستاری، اندوه گساری
15. شبگیر = سحر
16. تُنبل = حیله، مکر و فریب، جادویی
17. خواسته = ثروت
18. خیو = آب دهان
19. رباط = کاروانسرا
20. دخمه = سردابه مردگان
21. قفیز = پیمانه
Comments